امروز اول مهر هست و بازار خاطره اولین روز مدرسه داغ داغه، پس منم با روز اول مهرم خاطره بازی میکنم.
روز اول مهر من با پدرم رفتیم مدرسه، اون موقع یه پیکان (اگه اشتباه نکنم) کرم رنگ داشتیم و پدرم منو تا دم مدرسه رسوند و بعد از پارک کردن ماشین دست منو گرفت و وارد مدرسه قدیمی و با صفایی شدیم که اسمش بود مدرسه حر بن یزید ریاحی (البته معروف به مدرسه حر).
نمیدونم به چه دلیلی تو حیاط صف بسته نشده بود و بچه ها دم در باید با پدر یا مادرشون خداحفظی میکردند و همونجا به کادر مدرسه سپرده میشدند و میرفتند سر کلاس (اوج محبت به بچه کلاس اولی دارید که :دی )
من هم که تا اون موقع همه جا یا پدرم یا مادرم همراهم بودند و یک دفعه قرار شد ازشون جدا بشم بغض سنگینی تو گلوم نشست و همینکه از پدرم دور شدم شروع به گریه کردم و خواستم برگردم سمت در مدرسه که با پدرم برگردم خونه ولی فراش مدرسه به نام آقا خَستو جلومو گرفت و نذاشت برم سمت در و دست منو محکم گرفت که ببره سمت کلاسها ولی من دستمو هر جوری بود از دستش خلاص کردم و برگشتم سمت پدرم، یادم نیست پدرم چجوری منو راضی کرد که برگردم ولی با حرفایی که پدرم بهم زد راضی شدم که برم سرکلاس.
امروز که داشتم تلویزیون نگاه میکردم و میدیدم کلاس اولی ها گریه میکنند درکشون میکردم که شاید براشون غیر قابل هضم باشه جدایی یکدفعه از پدر و مادری که تا اون موقع فکر میکردند همیشه و همجا همراهشون.
با این جشن کلاس اولیها و ساز و آوازی که روز اول برای بچه ها راه میندازند تا حدود زیادی سنگینی روز اول مهر کم کردند و تعداد بچههایی که گریه میکنند خیلی کمه، والله زمان ما که تقریبا از هر 5 نفر چهار نفر در حال آبغوره گرفتن بودند، جالبه بدونید که سال دوم و سوم ماها میشتیم و به سال اولی هایی که گریه میکردند میخندیدیم :دی
پ.ن: دقیقا سی سال از اون روز میگذره
23 سپتامبر 2014
60 – اول مهر
امروز اول مهر هست و بازار خاطره اولین روز مدرسه داغ داغه، پس منم با روز اول مهرم خاطره بازی میکنم.
روز اول مهر من با پدرم رفتیم مدرسه، اون موقع یه پیکان (اگه اشتباه نکنم) کرم رنگ داشتیم و پدرم منو تا دم مدرسه رسوند و بعد از پارک کردن ماشین دست منو گرفت و وارد مدرسه قدیمی و با صفایی شدیم که اسمش بود مدرسه حر بن یزید ریاحی (البته معروف به مدرسه حر).
نمیدونم به چه دلیلی تو حیاط صف بسته نشده بود و بچه ها دم در باید با پدر یا مادرشون خداحفظی میکردند و همونجا به کادر مدرسه سپرده میشدند و میرفتند سر کلاس (اوج محبت به بچه کلاس اولی دارید که :دی )
من هم که تا اون موقع همه جا یا پدرم یا مادرم همراهم بودند و یک دفعه قرار شد ازشون جدا بشم بغض سنگینی تو گلوم نشست و همینکه از پدرم دور شدم شروع به گریه کردم و خواستم برگردم سمت در مدرسه که با پدرم برگردم خونه ولی فراش مدرسه به نام آقا خَستو جلومو گرفت و نذاشت برم سمت در و دست منو محکم گرفت که ببره سمت کلاسها ولی من دستمو هر جوری بود از دستش خلاص کردم و برگشتم سمت پدرم، یادم نیست پدرم چجوری منو راضی کرد که برگردم ولی با حرفایی که پدرم بهم زد راضی شدم که برم سرکلاس.
امروز که داشتم تلویزیون نگاه میکردم و میدیدم کلاس اولی ها گریه میکنند درکشون میکردم که شاید براشون غیر قابل هضم باشه جدایی یکدفعه از پدر و مادری که تا اون موقع فکر میکردند همیشه و همجا همراهشون.
با این جشن کلاس اولیها و ساز و آوازی که روز اول برای بچه ها راه میندازند تا حدود زیادی سنگینی روز اول مهر کم کردند و تعداد بچههایی که گریه میکنند خیلی کمه، والله زمان ما که تقریبا از هر 5 نفر چهار نفر در حال آبغوره گرفتن بودند، جالبه بدونید که سال دوم و سوم ماها میشتیم و به سال اولی هایی که گریه میکردند میخندیدیم :دی
پ.ن: دقیقا سی سال از اون روز میگذره
توسط علی معتمدکیا • دل نوشت • 0