80 – گذر زمان

این پست قبلا گذاشته بودم و با پاک شدن وبلاگ قبلیم این پست هم جزو از دست رفته ها شد ولی چون برام مطلب برجسته ای هست دوباره درباره اش می‌نویسم.

اون وقت‌ها که کوچک بودم هر وقت سن شوهرخاله هام می‌شنیدم که 36 سالشونه پیش خودم می گفتم دیگه سنی ازشون گذشته و برام سنشون خیلی زیاد می اومد ولی الان که خودم توی همین سن هستم برام این سن اصلا سن زیادی به حساب نمیاد.

یا اون وقت‌ها که تو دید و بازدیدهای خونوادگی یکی از بستگانی که بعد از مدتها مارو دیده بود به پدر گفته بود ماشاء الله پسرت خیلی بزرگ شده (اون موقع حدود 15-16 سالم بود) وپدرم در جواب گفته بله بچه ها بزرگ میشن و ماها سنمون میره بالا و به پیری نزدیکتره میشیم، حالا بعد حدود بیست سال (که نفهمیدم چجوری گذشت) دیشب توی یه جمع خودمونی این مکالمه بین یکی از بستگان و خودم در مورد پسرم اتفاق افتاد، وقتی گفتگومون تموم شد خودم از عینیت این مکالمه با مکالمه بیست سال پیش پدرم در شگفت بودم.

پ.ن1: توی این گذر عمر خدا کنه مفید بوده باشم برای اطرافیانم و بنده سر به زیری برای معبودم
پ.ن2: این قافله عمر عجب می‌گذرد
بی ربط نوشت: دوستان دعای عهد صبحهای هر روز و ندبه صبح جمعه ها فراموشتون نشه
با ربط نوشت روزگار: اللهم عجل لولیک الفرج